وقتی قطرهها دلاشون
میکنه هوای خورشید
همهی وجودشونو
میریزن به پای خورشید
پا میشن از برگ گلها
یا که از زمین خاکی
از دل سیاه مرداب
میرسن به شهر پاکی
توی پیچ و تاب رفتن
همه محو و بینشونن
تا دل از زمین میگیرن
دیگه اهل آسمونن
کوچه باغ شهر خورشید
مال کدخدای عشقه
زیر گنبد طلائیش
قصر پادشای عشقه
گرد غصه تا میشینه
روی بال شاپرکها
میپرن به سوی گلزار
با پیام قاصدکها
همهی خستگیا رو
کینه ها رو دور میریزن
وقتی خادمای خورشید
تو رواقا نور میریزن
برا زائرای خورشید
غم و تیرگی حرومه
قصه هزار و یک شب
با گل سحر تمومه
من اگر چه سنگ سختم
که نداره پای رفتن
تو دلم یه کوهِ شوقه
که نداره جای گفتن
تو که اهل آسمونی
تو بگو پیام ما رو
به کبوترای شهرش
برسون سلام ما رو